3-4-1-2 ویژگی های عاشق
از جمله تأثیرات درظاهر عاشق که سعدی بدان ها اشاره کرده است؛ روی زرد عاشق و پیکر هلالی اوست. عشق خواب و خور و سلامتی جسمانی را از عاشق سلب کرده است، اما عاشق به عشق به عنوان اکسیری می نگرد که مس وجود او را به طلا تبدیل کرده است:
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
(همان: 544)
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
(همان: غزل 486)
یکی دیگر از نشانه هایی که سعدی برای عاشق ذکر می کند اشک جاری برگونه ی عاشق است:
ماجرای دل نمی گفتم به خلق آب چشمم ترجمانی می کند
(همان: 486)
همان طور که از بیت فوق بر می آید حتی اگر عاشق، خود از عشق کلامی بر زبان نراند، آب دیده حالات درونی او را فاش می کند:
من نگفتم سخن در آتش عشق تا نگفت آب دیده ی غمّاز
(همان:515)
ب- عاشق انگشت نمای مردم است
عشق چنان بر روح و جان عاشق چیره شده است که دیگر پروای نام و ننگ ندارد. از ملامت مردم دلگیر نمی-شود و جور رقیب نیز او را آزار نمی دهد:
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار با من همان حکایت گاو دهل زن است
(همان: 415)
انگشت نمای خلق بودن زشت است و لیک با تو زیباست
(همان: 399)
سعدی عاشق از اینکه خلق او را دیوانه بخوانند، ابایی ندارد، چرا که معتقد است آن ها از سرّ عشق بی خبرند. اگر دیگران او را دیوانه می نامند، او نیز آن ها را از جهت بی خبری از سرّ عشق مجنون می نامد:
نالیدن بی حساب سعدی گویند خلاف رای داناست
(همان:400)
سعدیا نزدیک رای عاشقان خلق مجنونند و مجنون عاقلست
(همان: 412)
ج- عاشق تلوّن کلام دارد
عاشق که از می عشق محبوب سرمست است است. هر لحظه به گونه ای سخن می گوید.گاه زیبایی های عاشق را برمی شمارد، گاه از او گلایه می کند، گاه از در التماس و خواهش وارد می شود، گاه بر جور و جفای اومی تازد، گاه خود را سرزنش می کند و گاه معشوق را مورد ملامت قرارمی دهد:
بسامد ابیاتی که شاعر در آن به نوعی دست به دامن معشوق است و از او می خواهد عاشق دلخسته اش را بنوازد، حتی با عقاب، به مراتب نسبت به سایر حالات بیشتر است:
سری به صحبت بیچارگان فرود آور همین قدرکه ببوسند خاک پایی را
(همان: 389)
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است که با شکر دهنان خوش بود سوال جواب
(همان:391)
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
(همان: 382)
بساز با من رنجور ناتوان ای دوست ببخش بر من مسکین بی نوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
(همان: 426)
با وجود این همه ابراز عجز در برابر معشوق گاه شاعر عاشق چنان آرام و قرارش را از دست داده که معشوق را مورد سرزنش قرار می دهد:
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی گر دوستان داری بسی ما نیز هـم بــد نیستیم
سعدی گر آن زیباترین بگزید بر ما همنشین گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
(همان: 568(
و گاه تلاش می کند خودش را از دام عشق رهاند:
هر شب اندیشه ی دیگر کنم و رای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر
)همان: 511)
اما راه گریزی نمی بیند:
چند کردم که دل به کس ندهم چه توان کرد با دو دیده ی باز
(همان: 515)

جزییات بیشتر

https://fekreshad.ir/%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%B4%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%87/

 

وباز از معشوق می خواهد او را مورد لطف قرار داده و دست گیر عاشق پاک باخته اش باشد:

سرمی نهم که پای برآرم ز دام عشق وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر
(همان: 514)
د- عاشق صبور نیست
یکی از خصیصه هایی که عاشق با آن دست به گریبان است، بی قراری و ناشکیبایی است. هرچه عشق درعاشق بیشتر اثر می کند، صبر و قرار از او دورتر می شود. اگر عشق از دری وارد شود، صبر از در دیگر خارج می شود.
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر مانده و نه هوشم
(همان: 558)
عشق و سودا و هوس در سر بماند صبرو آرام و قرار از دست رفت
(همان: 440)
سعدی در جای جای غزلیاتش براین مفهوم اشاره دارد که عاشقی و صبوری با هم جمع نمی شوند:
آب را قول تو را آتش اگر جمع کند نتواند که کند عشق و شکیبایی را
(همان: 389)
او برای تحّمل دوری و فراق معشوق دست به دامان صبر و خویشتن داری می شود. اما هرچه عشق بیشتر در دل وجانش می نشیند صبرو قرار کمتر می شود:
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیش تر و صبر کمتر است
(همان: 408)
دلی که عاشق و صابر بود

 

مگر سنگ است ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
(همان: 455)
ه- عاشق وفاداراست
در غزلّیات سعدی عاشقی را می بینیم که با وجود تمامی بی قراری ها، برجور و جفای معشوق صبر می کند، چنان دل به مهر او بسته است که عهد شکنی معشوق را نیز به جان می خرد ولی دل از او بر نمی گیرد:
کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم
(همان: 546)
اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی هنوز بر سرپیمان و عهد وسوگندم
(همان)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...