راهبرهای درمانی نظریه انتخاب:
سوال کردن:سوالات به چهارشیوه واقعیت درمانگرها را کمک می کند.ورودبه دنیای مراجعان جمع آوری اطلاعات دادن اطلاعات و کمک به مراجعان برای کنترل زندگی(وابولدینگ،۱۹۸۸)
مثبت بودن:درمانگرروی کاری که مراجع می تواند انجام دهد متمرکز می شوند. ولی فرصت هایی جهت تقویت اعمال مثبت و برنامه سازی سازنده فراهم می آورند و در برابر بدبختی و شکوه های مراجعان اظهارارات مثبتی می کنند.
شوخی:چون تفریح یک نیازبنیادی است گاهی باید آن را در حین درمان قدری برطرف کرد درمانگر و مراجع با شوخی توازن در قدرت ایجاد و نیازخودشان به تفریح رابرطرف می کنند.شوخی نیاز به تعلق خاطررا نیز برآورده می کند.
رویارویی:چون واقعیت درمانگرها هیچ عذرو بهانه ای را نمی پذیرند و به راحتی تسلیم نمی شوند.رویارویی دردرمان اجتناب نا پذیراست.
فنون تناقض:دراین فنون، دستورالعملهای متناقض به مراجعان داده می شود که اگرمراجع آنگونه که درمانگر گفته اشتباه کند روی مشکلش کنترل پیداکرده است و اگرهم دربرابر مشاورمقاومت کند، مقاومتش کنترل و رفع خواهدشد(شارف،باترجمه فیروزبخت، ۱۳۸۴).
جزییات بیشتر درباره این پایان نامه ها :
فرآیند درمان:
در نظریه انتخاب ،اصطلاح بیمار به کسی اطلاق می شود که نتواند نیازهای اساسی خود را در حیطه ی واقعیت،پذیرش مسؤولیت و تشخیص موارد درست و نادرست ارضائ کندپس دارای هویت ناموفق است.از احساس تنهایی و بی ارزشی رنج می برد و رفتار غیر مسئولانه او موجب اضطراب ،رنج و ناراحتی می شود.بنابراین ،در فرآیند درمان تمرکز بر مسؤولیت،هسته ی اساسی روان درمانی است و پذیرش آن به منزله ی نشانه بارز سلامت روان تلقی می شود(شفیع آبادی،۱۳۸۴).
نظریه انتخاب ساختاری را برای کمک به مراجعین ارائه می دهد تا به طور اثربخش تری نیازهای شان را ارضاء کنند و دیگر هدف مهم پرورش ،پذیرش مسؤولیت در فرد و ایجاد هویتی موفق است در فرآیند درمان ،درمانگر اصولی را به کار می گیرد تا به هدف درمان برسد این اصول شامل:
۱-ارتباط و درگیری عاطفی: که معمولا مشکل ترین مرحله ی درمان است زیرا مهمترین اصل نظریه انتخاب ایجاد رابطه حسنه انسانی، واقع بینانه و خالص بین دوطرف است.درمانگر باید مراجع را در آغاز درمان به همان صورتی که هست بپذیرد و در مقابل رفتار غیر عادی او ایستادگی کند.در طول زمان ایجاد رابطه عاطفی با مراجع ،تابعی از میزان مسؤولیت در مراجع است یعنی هرچه سطح مسؤولیت پذیری در راجع پایین تر باشد زمان طولانی تری برای برقراری رابطه ی عاطفی لازم خواهد بود.ایجاد رابطه ی عاطفی ممکن است یک تا چند جلسه مشاوره را به خود اختصاص دهد که این نیز به مهارت درمانگر و مقاومت مراجع بستگی دارد.درک و تفاهم و گرمی لازم است تا دو فرد با هم درگیری عاطفی برقرر کنند.گلاسر معتقد است باید نشان دهد که دلسوز مراجع است و دوست دارد در مورد هر چیزی که لازم است تغییر کند با مراجع صحبت کند (شفیع آبادی،۱۳۸۴).
ووبولدینگ نیز در مورد برقراری ارتباط عاطفی و دوستانه با مراجع به بیان اهمیت نقش رفتارهای حاکی از توجه می پردازد.ازجمله این رفتارها عبارتند از:راحت نشستن،نگاه کردن مناسب و تشریح گاه به گاه صحبت ها.شروط مهم رابطه ی درمانی هم عبارتند از:رعایت ادب،اشتیاق،علاقه مندی و خلوص در جریان درمان،گوش دادن مداوم به شکایت های مراجع می تواند او را به رفتار غیر مسئولانه سوق دهد بنابراین ،درمانگر نباید بیش از حد به شکایات مراجع گوش دهد و پذیرای آن ها باشد تا از این طریق بتواند رفتار مسئولانه را هرچه زودتر در او به وجود آورد(شارف،ترجمه فیروز بخت).
مراجع باید به رفتارش با دید انتقادی بنگرد و ببیند که آیا آن رفتار بهترین انتخاب او هست یا نه؟ درمانگر در مورد رفتار مراجع قضاوت نمی کند بلکه مراجع را هدایت می کند تا رفتار خودش را از طریق ارتباط و درگیری با درمانگر ارزشیابی کند (شفیع آبادی،۱۳۸۴).
۲- طرح ریزی: وقتی مراجع دست به قضاوت ارزشی می زند لازم است تا برای عملی کردن آن،به او کمک شود تا نقشه های واقعی بریزد و برای این کار لازم است اطلاعات لازم را در اختیار او گذاشت(شفیع آبادی،۱۳۸۴).
۳-تعهد به طرح: برای آن که مراجع به طرح تدوین شده به خوبی عمل نماید،لازم است از تو تعهد گرفته شود.این تعهد می تواند به شیوه کتبی یا شفاهی باشد که تعهد کتبی انگیزه بیشتری ایجاد می کند(شفیع آبادی،۱۳۸۴).
۴-عدم پذیرش عذر و بهانه و امتناع از تنبیه: هرگاه مراجع به تعهد خود عمل نکند لازم است تا قضاوت ارزشی او که قبل از طرح ریزی صورت گرفته است،مجددا مورد بررسی قرار گیرد.درمانگر نمی تواند مراجع را از راه قانونی و یا تنبیه متعهد نگه دارد ونیز نمی تواند از آن عقب نشینی کند.هرگونه اظهار نظر و گفته ی منفی و تحقیر کننده از طرف مشاور در حکم تنبیه است.تنبیه نکردن به اندازه ی نپذیرفتن عذر و بهانه اهمیت دارد. زیرا تنبیه به رابطه حسنه لطمه می زند و تعهد و مسؤولیت را از افراد سلب می کند و موجب تقویت هویت ناموفق می شود.هرگاه تنبیه می کنیم،به قضاوت ارزشی دست زده ایم و به فرد اجازه نمی دهیم تا رفتارش را خود ارزیابی کند.
۲-۱-۱- در حوزه تمایز یافتگی
تاریخچه خانواده درمانی
آغاز نهضت خانواده درمانی اواخر دهه ی۱۹۴۰ و اوایل دهه ی۱۹۵۰ یعنی بعد از جنگ جهانی دوم و گردهمایی خانواده بعد از جدائی هاست.با این حال،نظرات درباره ی ریشه ها و سرچشمه ها ی این نهضت به قبل از این دوران برمی گردد.ناتان آکرمن[۱] می گوید ماهیت شفادهندگی خانواده همگام قوانین اساسی کردار انسان بوده و احتمالا قدمت آن به اندازه خود خانواده است.به نظرکریستال بیلز[۲] از جمله ریشه ها و سرچشمه های خانواده درمانی “مردم شناسی ” و “روان کاوی است. ریشه های این ایده به سخنرانی های مارگارت مید مردم شناس معروف در دهه های اول قرن جاری برمی گردد.از سویی دیگر بسیاری از بنیان گذاران نهضت خانواده درمانی جزو تربیت یافتگان مکتب روان کاوی و یا متاثر از نظریه ها و روش های آن بوده اند آکرمن،موری بوئن [۳]، لیدز[۴]،مینوچین[۵] و سایرین از آن جمله اند.به نظر آکرمن شروع واقعی نهضت خانواده در کارهای او و همکارانش در “جنبش راهنمایی کودک”نهفته است؛جنبشی که تحت الشعاع گزارشات مربوط به خانواده ی اسکیزوفرنیک قرار گرفته است(هی لی[۶]، ترجمه ثنایی،۱۳۸۳).
در سال ۱۹۷۰ طرفداران نظریه سیستم ها در اقلیت بودند،ولی دو کانون عمده رشد دیده می شد:کار نظریه پردازان ارتباطات و موری بوئن. نظریه سیستمی بوئن متمرکز بر مفاهیم مربوط به روان کاوی و اسکیزوفرنی است.بوئن در دهه ی۱۹۷۰ در مورد اختلافات عاطفی،به ایجاد یک نظریه جامع،گسترده ومبتنی بر سیستم روی آورد.حیطه کار او سه تا چهار نسل را در برمی گیرد(هی لی ترجمه ثنایی،۱۳۸۳).
درمانگران خانواده در آستانه قرن ۲۱ و جستجوی راهبردهایی که کارایی آنان را تضمین کند.باید با واقعیت های جدیدی روبرو شوند از جمله ی آنها این که زندگی خانوادگی شامل درهم شکستن سلسله مراتب ها، افزایش در تعداد و انواع شکل های خانواده و تمرکز بر چند فرهنگی بودن است.بنابراین کار تخصصی خانواده درمانی نیز تغییر خواهد کرد زیرا درمانگران با گروه های ناهمگون تری از مراجعان کار خواهند کرد(کارلسون[۷] و همکاران،ترجمه نوابی نژاد،۱۳۸۴).
خانواده درمانی سیستمی
نظریه عمومی سیستم ها نخستین بار توسط زیست شناسی به نام برتالانفی [۸] دردهه ی۱۹۴۰ پیش کشیده شد.این نظریه کوششی است برای ارائه ی یک الگوی نظری جامع که تمامی نظام های زنده را در بر بگیرد،این الگو به کار تمامی علوم رفتاری می خورد.سهم عمده برتالانفی فراهم ساختن چهارچوبی است برای توجه به پدیده های به ظاهر بی ربط و درک اینکه آنها چگونه در کنار یکدیگر مولفه های به هم پیوستن یک نظام بزرگتر را تشکیل می دهد(هی لی ،ترجمه ثنایی،۱۳۸۳).
از نظریه سیستم ها می کوشد تا نظام ها را با توجه به شیوه ی سازمان دهی و نیز همبستگی متقابل اجزای آن طبقه بندی کند.خانواده درمانگرهایی که نظریه عمومی سیستم ها را اتخاذ کرده اند،فرد را موجود پیچیده ای می دانند که در داخل یک نظام عمل می کند و مفاهیمی چون بیمار یا سالم را اموری بی ارتباط می داند،نشانه ای که در یک شخص پدیدار شده است صرفا بدان معناست که نظام مذبور (خانواده،محله یا کل جامعه) دچار اختلال و بد کارکردی شده است.در خانواده درمانی تاکید بر علیت چند گانه در سطوح مختلف است،نه بر تعارضات درون روانی ناگشوده یک فرد،در اینجا تاکید بر زمان حال است نه گذشته (گلدنبرگ وگلدنبرگ،ترجمه شاهی برواتی و همکاران۱۳۸۷).
در رویکرد سیستمی تمایز فرایند [۹] و محتوا[۱۰] در پویایی گروهی تاثیر بزرگی بر درمان دارد.درمانگران مجرب یاد می گیرند تا توجه کنند که چطور خانواده ها در مورد محتوی مسائل بحث می کنند. بالبی[۱۱] در سال ۱۹۶۹ ،به طور اساسی، مفهوم دلبستگی[۱۲] و تعلق را مطرح کرده است. وی به تمایل مادر-کودک اشاره می کند و نتیجه عمده آن را به وجود آمدن نوعی دلبستگی بین آنان می داند.وجود این پیوند سبب می شود که کودک به دنبال آسایش حاصل از وجود مادر باشد به خصوص زمانی که احساس ترس و عدم اطمینان می کند(کلی نژاد،۱۳۸۰).
دلبستگی کودک به والدینش نقش مهمی در رشد بهنجار کودک دارد و رشد جسمی،ذهنی،عاطفی و اجتماعی کودکان متاثر از نوع دلبستگی به مادر است(بالبی به نقل از معتمدی،۱۳۸۶).
از نظراریکسون [۱۳]کودکان در ماه های وسا لهای نخست زندگی یا به این نتیجه می رسند که دنیا محل خوب و مناسبی برای زندگی است یا محل رنج و عذاب و ناکامی است و از آنجایی که فرزندان تا مدتها وابسته و محتاج به دیگران هستند ،باید شرایط اتکا به دنیای خارج برای آنها فراهم شود در این دوران ایجاد حس اعتماد به دنیا که از محبت به والدین و ارضای نیازهای کودکان نشات می گیرد و مهمترین تکلیف است و بی اعتمادی به دیگران و احساس ناامنی،مشکلات هیجانی خاصی را در پی خواهد داشت(هربرت[۱۴] به نقل از سلطانی،۱۳۸۷).
“کوهات [۱۵] ” در سال ۱۹۷۱،بهترین نوع هویت را،خودمختار می داند که عزت نفس و خویشتن باوری از ویژگی های آن هستند.فردی که در این هویت احساس امنیت می کند بیش از دیگران وابسته نخواهد بود و صرفا هم کپی والدین نیست.بهترین وضعیت برای کودکان این است که از طریق تعامل با والدین”نیاز به منعکس شدن[۱۶]” و نیاز به کمال گرایی خود را برآورده سازند.اگر والدین نیازهای خود را به درخشیدن و موفق شدن را پذیرفته باشند، پس خودانگاره فرزندان آنها نیز پذیرفته و منعکس خواهد شد. اگر والدین عزت نفس کافی داشته باشند،می توانند از نیازهای فرزندشان به کمال گرایی آسوده خاطر باشند.اگر والدین نتوانند در مراحل رشد خود ،نیازهای کودک به منعکس شدن و کمال گرایی را برآورده سازند،هویت آشفته ای پرورش خواهند داد(پروچسکا[۱۷] و نورکراس[۱۸] ،ترجمه سید محمدی،۱۳۸۵).
نظریه “ارتباط شیء[۱۹] ” بیشتر بر روابط میان فردی با اشیا تمرکز دارند.منظور از شیء؛هر شخص یا فعالیتی است که می تواند یک غریزه را ارضاءکند.بنابراین ممکن است انرژی روانی را صرف افرادی مثل مادرمان کنیم که توانایی ارضای نیازهای اساسی ما را دارند.این نظریات، بر روابط مادر – کودک تاکید خاصی دارند و موافقند که موضوع مهم در رشد شخصیت کودک برای مستقل شدن از شی اصلی اش،یعنی مادر است. (شولتز[۲۰] و شولتز ،ترجمه سید محمدی،۱۳۸۶).
“بوئن” نیز مشاهده کرد که بعضی از مردم نمی تواند خودشان را از یک رابطه جدا کنند تا یک سطح رضایت بخش از خود را کسب کنند.او عقیده داشت که این فرایند به زودی در زندگی آغاز می شود.یک کودک،منبعی از نیرو برای والدینی است که “خود” را از کودک قرض می گیرند و آن کودک به طور عاطفی وقسمت ایگو با والدینش پیوند خورده است.این آمیختگی باخانواده است که زمینه را مساعد می کند . تا آن کودک بیش از اندازه حساس به نیروی باهم بودن،به جای صرف نیرویش به طرف فردیت باشد(بوئن۱۹۶۵ به نقل از گیبسون[۲۱] ،ترجمه ثنایی و همکاران،۱۳۸۲).
یک خانواده نا کارآمد در فراهم کردن محیط طبیعی و امن برای کودک ناتوان است و با یک مجموعه از قوانین محدود کننده از رشد عاطفی و اجتماعی هر یک از اعضاء به خصوص بچه ها جلوگیری می کند و جدایی از یک نیاز برای زنده ماندن،اعضای خانواده یاد می گیرند تا واقعیت درونی شان را کاهش دهند . “براون[۲۲] “در سال۱۹۸۸،در توصیف و رشد “وابستگی متقابل” را مشاهده کرد که کودک سعی می کند تا از نظر رفتاری شناختی و عاطفی،وابستگی اش را به شخصیت والدین مقتدر حفظ کند. اشخاص با سطوح بالاتری از تمایز یافتگی رشد کردن را جدا از والدینشان در کودکی شروع کرده اند.والدینشان،آنها را به استقلال و خود مختاری تشویق کرده اند.این افراد می توانند با پذیرش ریسک نارضایتی دیگران،تصمیم بگیرند.آنها کاملا مطمئن به خود هستند و عمل کردنشان تحت تاثیر ستایش یا انتقاد دیگران نیست.با توانایی برای حفظ عملکرد عاطفی کنترل شده در حد و مرزشان می توانند روابطی بدون نیاز به دیگران – که اغلب عملکرد را معیوب می سازد- داشته باشند(براون،۱۹۸۸،به نقل از گیبسون ،ترجمه ثنایی و همکاران،۱۳۸۲).
این افراد با عنوان “هویت از دست رفته”مشخص می شوند.آنها هویتشان را برای هرکس یا هرچیزی فدا می کنند.در واقع کنترل مناسب خودشان را از دست می دهند و به جای عمل کردن با یک حس پرشور از ذوق و استعدادهای خود ؛در یک حس خود ارزشمندی ضعیف عمل می کنند(فیشر[۲۳] به نقل از پاپکو،۲۰۰۶).
هرچند بوئن در سال ۱۹۸۸ بر این عقیده بود که هم وابستگی ،بخشی از رشد انسانی است و ذاتا منفی و ناکارآمد نیست اما در وابستگی متقابل ادغام با دیگران و اجتناب از تعارض و کوچک شمردن تفاوت ها،موضوعات اساسی هستند.بوئن معتقد بود که در خانواده ناکارآمد هیچ اساسی برای رشد خود مختاری و هیچ همکاری در تمرین برای ایجاد تعادل بین رشد خود مختاری، وابستگی،وابستگی متقابل با دیگران وجود ندارد(گیبسون، ترجمه ثنایی و همکاران،۱۳۸۲).
به عقیده بوئن هریک از ما نیازمند همنشینی،و مقداری استقلال هستیم.با وجود آنکه هیچ کس به تاثیر سازنده ی خانواده شک ندارد،بسیاری از افراد تصور می کنند که وقتی آنها خانه را ترک می کنند بزرگسالانی بالغ و مستقل،و حداقل از تاثیر والدینشان آزاد هستند.برخی افراد به فردیت بها می دهند و آن را به عنوان علامت رشد برای جدا شدن از والدینشان در نظر می گیرند.سایرین آرزو می کنند می توانستند به خانواده هایشان نزدیکتر باشند،اما دیدار را بسیار دردناک می یابند،و بنابراین دور می مانند تا خود را از ناامیدی و آسیب حفظ کنند.اما همان گونه که بوئن دریافت ،هر کجا که رویم خانواده با ما می ماند .واکنش پذیری هیجانی برطرف نشده نسبت به والدینمان ،مهمترین موضوع ناتمام زندگی مان خواهد شد(نیکولز و شولتزترجمه دهقانی و همکاران ۱۳۸۷).