در شعر عرفانی ادبیات فارسی عشق شورانگیز و پر تکاپو، آتش به خرمن عرفا می اندازد و صبر و قرار را از آن ها می رباید. چه بسیار عارفانی که در این وادی سر از پای نشناخته و جان و جهانشان را در این آتش سوخته است. عرفان سهراب، از این جهت، با عرفان ادبیات کلاسیک تفاوت عمده ای دارد؛ عرفان او با آرامش و نوعی سکون همراه است.
علت این تفاوت را شاید بتوان در این امر دانست که «عرفان ایرانی بیشتر اراده ی معطوف به عشق است. عرفان سپهری بیشتر عرفانی است که بر مبنای سرکوب اراده و خواست و نفی طلب بنا می شود و بر همگامی با جهان، بدان گونه که هست و نه بدان گونه که در پرتو عشق دگرگون کننده می تواند باشد، شکل می گیرد.
عرفان ایرانی علیه طلب و اراده نیست، جهان و هرچه در آن است “طفیل هستی عشق”¬اند و عشق سرچشمه ی خلاقیت جهان، منبع کشش مداوم و دگرگونی تمامی هستی است. عشق کششی است برای فراتر رفتن و تعالی. عرفان “بودا” و سپهری راه رهایی از رنج¬ را همان گونه که در “گفتار دربُنارس” بودا و شعر کمال یافته ی سپهری آمده است. در رهایی از اراده و نفی طلب می پندارد» (سیاهپوش،124:1389).
با کمی تامل می توان دریافت در جهان بینی سهراب همه چیز همان گونه که باید باشد، است و نیازی یه ایجاد تغییر نیست. پذیرش همین مقوله باعث ایجاد نوعی سکون و آرامش در عرفان سهراب است چرا که او با پذیرش این اندیشه که محدوده ی فعالیّت های بشر از قبل تعیین شده ، تلاش در راستای درانداختن طرحی تو ندارد . در سروده ی زیر این مضمون به راحتی قابل دریافت است:
کار ما نیست شناسایی “راز” گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در “افسون” گل سرخ شناور باشیم.
(سپهری:298)
یکی دیگر از تفاوت های عرفان سهراب با عرفان کلاسیک، طبیعت گرایی اوست. «سپهری انگاره ی یگانگی با کل، با مطلق، با حقیقت و ابدیت را با نمود طبیعت بیان می کند. در عرفان کلاسیک – به¬ ویژه در غزل کلاسیک – به عکس نمود برونی یگانگی با کل، بیش تر انسانی/معشوقی است با خط و خال و لعل لب و جعد زلف – به عنوان نمادی از معشوق ازلی- … به عکس عارفانه های سپهری از یگانگی و پیوستگی سرشار شاعر با جزء به جزء طبیعت و هستی حکایت دارد. جزء به جزء طبیعت و هستی نمود یگانگی سپهریبا بی کرانگی کل است» (مرادی کوجی،212:1380).
سهراب از شناسه های معشوق زمینی برای نماد پردازی معشوق ازلی استفاده می کند:
می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شنو پر از دار و درخت.
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
(سپهری:81)
اما علت تفاوت سهراب با شُعرای امروز را می توان در درون گرایی سهراب دانست. «سپهری شاعری است دارای سلوک باطنی، و سلوک باطنی او مستقیم با سیر زندگیش از نوجوانی به جوانی و پخنگی و سپس تا آستانه پیری و تجربه های درونی او رابطه دارد تا هر حادثه بیرونی. به همین دلیل شعر سپهری از میان تمامی شعر یک دوره از ادبیات ما چهره ای جداگانه دارد و کمابیش بیرون از جریان همگانی شعر فارسی امروزه راه خود را می رود. ویژگی شعر سپهری همین گسستگی از عوالم بیرون و پیوستگی مستقیم با عوالم درون است» (سیاهپوش،9:1389). شعر امروز شعری برون گراست و شاعر در زیر و بم اجتماع و شرایط سیاسی زندگی می کند، شعر می سراید، اما سهراب، شاعر رنگ ها، بیش از پرداختن به این مقولات، به سیر در درون خودش می پردازد.
سهراب در این سیر از غم، سیاهی، اندوه و افسردگی به سمت نور، روشنایی، عشق و نوعی نشاط حرکت می کند. آن چه بر فضای سروده های مجموعه ی “مرگ رنگ” – که نخستین دفتر شعر سهراب- حکم فرماست؛ همان گونه که از نام مجموعه بر می آید غم، افسردگی و اندوه است. اندوهی که ثمره اش شکوه و شکایت شاعر از روزگار است. سهراب در نخستین سفر به این مجموعه به ترسیم فضای تیره و سراسر اندوه زندگی اش می-پردازد:
دیر گاهی¬ است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خوتند
لیک پاهایم در قیر شب است…
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
(سپهری:11)

فضای عمومی در این سروده ها، غم و اندوه و تاریکی است:
دیر گاهی ست مانده اجاقم سرد.
و چراغم بی نصیب از نور.
(سپهری:24)
با این وجود به نظر می آید سهراب در انتظار تجلی نور و عشق است. و گاه نشانه هایی ازین انتظار قابل مشاهده است:
شب سردی است و من افسرده.
راه دوری است و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده
…نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای، این شب چقدر تاریک است!
(سپهری:31)
«سرود زهر» آخرین سروده از مجموعه ی مرگ رنگ فضایی وهم آلود و تاریک را ترسیم می کند. فضایی زهر آلود که شاعر در آن بالیده و شعرش در آن می تپد:
او نمی داند که روییده است
هستی پربار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهر می شویم
پیکر هر گریه، هر خنده
در نم زهر است کرم فکر من زنده
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.
(سپهری:73)

جزییات بیشتر

https://fekreshad.ir/%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%B4%D8%AF-

 

%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%87/

 

در دفتر دوم «زندگی خواب ها» هم شاهد فضایی تلخ و تاریک هستیم.خفقان وافسرده گی محیط را در برگرفته است. بسامد واژگانی چون تاریکی و اتاق به عنوان محیطی بسته و خفه در این مجموعه قابل توجه است:
پنجره ¬ام به تهی باز شد
و من ویران شدم…
(سپهری:88)
سهراب درها را بسته می بیند و راه رهایی، کلید، را نیز دور از استرس می داند. گویی شاعر چاره ای جز ماندن در تاریکی، تنهایی و بی عشقی ندارد:
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه ی کدام در آویخته؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
(سپهری:101)
مرداب اتاقم راکد شده بود…
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت…
(سپهری:105)
بارقه هایی از روشنایی نیز در این مجموعه دیده می شود که نشانه ی حرکت سهراب از تاریکی به سمت نور و عشق است. در حقیقت سهراب در طی یک سلوک باطنی و با تجربه های درونی این مسیر را طی کرده است.در شعر« باغی در صدا» جرقه ی کوچکی را شاهدیم، هرچند گذرا:
در باغی رها شده بودند
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
(سپهری:107)
در مرغ افسانه نیز با این مفهوم مواجه ایم:
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید
…و کنار مردابی به زمین نشست
تپش هایش با مرداب آمیخت
مرداب کم کم زیبا شد
(سپهری:111)
«شعر مرغ افسانه مکاشفات غریبی دارد از جمله مکاشفه ی محراب در دریا که نشانه ی جوشیدن یک روح ایمانی در شاعر است – کششی گنگ به سوی وجود قدسی زیبایی که خود را در نماد نماز در محراب پدیدار می کند.» (سیاهپوش،15:1389).
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با روشنی بی رنگی پر بود
برابر محراب
همی نوسان یافت…
از همه¬ لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود
خودش را در مرز یک رویا دید
به خاک افتاد
لحظه ای در فراموشی ریخت
سر برداشت:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...