رستم، یکّه تاز عرصه ی پهلوانی شاهنامه، پس از حضور شبانه ی تهمینه در خوابگاهش، با شنیدن سخنان دختر جوان، و دیدن چهره ی او به او دل باخت، تا مقدمات سرودن، بزرگترین تراژدی شاهنامه، مرگ سهراب، را فراهم آورد:
چو رستم بدانسان پری چهـره دید ز هر دانشـی بهر او بهــره دید…
بفـــرمود تـا مــوبد پُـر هنــــر بیایــد بخــواهد ورا از پـــدر
(همان: 90ـ87)
در ادامه ی همان داستان با ماجرای نسبتاً عاشقانه ی سهراب و گردآفرید مواجه ایم. گردآفرید با لباس مردانه به جنگ می آید، سهراب بر او چیره می شود و کلاه خود از سرش برمی دارد. سهراب با دیدن چهره ی گردآفرید، به او دل می بازد و به فرمان دل با او مدارا می کند. امّا در نهایت اسیر فریب گردآفرید می گردد.
سودابه، همسر زیبای کیکاووس، به طور تصادفی روزی ناپسری خویش، سیاوش را در کاخ می بیند و بر او دل می بندد. و زمینه را برای ابراز عشق به او فراهم می آورد:
برآمــد برین نیـز یک روزگــار چنان بُد که ســودابه ی پُر نگار
ز ناگــاه روی سیـــاوش بدیـد پر اندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گویی طراز نخ است وگر پیش آهــن نهاده یخ است
کســی را فــرستاد نزدیک اوی که پنهان سیـاوش را این بگوی
که اندر شبسـتان شــاه جهـــان نباشد شگفت ار شوی ناگهــان…
(همان: 139ـ135)
معشوقه ی بیژن، منیژه، دختر افراسیاب نیز، با دیدن او در زیر سرو بنی، در همان نگاه نخست، شیفته و دلباخته ی او می شود:
منیـژه چو از خیمه کردش نگاه بدید آن سهــی قـد لشکـر پناه
برخسـارگان چون سـهیل یمن بنفشــه گـرفته دو برگ سمــن
کـلاه تهـم پهلــوان

 

بر سـرش درفشـان ز دیبـای رومـی برش
ببرده درون دخت پوشیده روی بجوشید مهرش دگر شد بخوی
(همان: 195ـ192)
گلنار کنیز و گنجور اردوان، شبی از فراز بام، اردشیر بابکان، مؤسس سلسله ی ساسانی را که به عنوان خدمتکار در دربار اردوان به سر می برد را می بیند و به او دل می بندد. با کمنـدی خود را به او که در خواب است می رساند؛ او را بیـدار کرده و راز دلدادگی اش را به او می گـوید، و اردشیـر نیز به او دل می بازد:
چنان بُد که روزی برآمـد ببـام دلش گشت زان خــرّمی شـادکام
نگه کرد خنــدان لب اردشیــر جــوان در دل مــاه شد جـامگیر
همـی بود تا روز تاریک شــد همـانا به شـب روز نزدیک شــد
کمندی بران کنگــره بر ببست گـره زد برو چند و ببسود دسـت
بیامــد خـرامان بـر اردشیـــر پر از گوهر و بوی و مشک و عبیر
ز بالین دیبــا سـرش بر گـرفت چو بیـدار شـد تنگ در بر گرفت…
کنــون گـر پذیـری ترا بنــده ام دل و جــان به مهــر تو آکنــده ام
بیایم چـو خواهـی به نزدیک تو درفشـــان کنــم روز تاریــک تو
(همان: 212ـ200)

جزییات بیشتر

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...