از جمله تعاریفی که ذیل مدخل«عشق» در لغت نامه ­ها آمده است؛ می­توان به موارد زیر اشاره کرد: «شگفت دوست به حسن محبوب. درگذشتن از حدّ در دوستی و از آن عام است که در پارسایی باشد یا در فسق همچنین کوری از دریافت عیوب محبوب، مرضی است وسواسی که می­کشد مردم را به سوی خود جهت خلط و تسلّط فکر بر نیک پنداشتن بعضی صورت­ها» (دهخدا. «عشق»).
در فرهنگ معین «عشق» این گونه تعریف شده است: «به حدّ افراط دوست داشتن، دوستی مفرط و محبّت تام و آن در روانشناسی یکی از عواطف است که مرکّب از تمایلات جسمانی، حسّ جمال، حسّ اجتماعی، تعجّب، عـزّت نفس و … علاقه­ی بسیار شـدید و غالباً نامعقـولی است که عموماً جـزو شهوات به شمار می­آید» (معین. «عشق»).

2ـ2 وجه تسمیه عشق

درباره­ی وجه تسمیه عشق آمده است:«اشتقاق عشق از عشقه است و آن گیاهی است که بر درخت پیچد و درخت را بی بر و خشک و زرد گرداند؛ همچنین عشق، درخت وجود عاشق را در تجلّی جمال معشوق محو گرداند تا چون ذلّت عاشقی برخیزد، همه معشوق ماند و عاشق مسکین را از آستانه­ی نیاز، درمسند ناز نشاند و این نهایت مراتب محبّت است» (ستّاری، 1362: 46).

مستملی درشرح تعرف، ازریشه­شناسی واژگانی این کلمه بهره گرفته است: «واشتقاق عشق،از «عَشَق» گرفته­اند وعشقه درلغت آن گیاه باشد که در درخت پیچد و درخت را فرا خوردن گیرد؛ پس گونه­ی او را زرد کند؛ باز ثمره از او باز گیرد.  باز برگ بریزاند.  باز خشک کند؛ جز افکندن وسوختن را نشاید. عشق نیز چون به کمال رسد، قوی را ساقط گرداند و حواس را از منافع منع کند و طبع را ازغذا باز دارد. میان محّب و میان خلق، ملال افکند. از صحبت غیر دوست سئامت گیرد.  همه معانی از نفس او جذب کند یا بیمار کند. یا دیوانه گرداند و درعالم برماند تاهلاک کند» (مستملی بخاری، 1366: 1389).

جزییات بیشتر

 

 

2ـ 3 عشق و عرفان

از آنجا که بخش عظیمی از ادبیات کلاسیک فارسی که در حوزه­ی کار این رساله می­باشد، با عرفان درآمیخته است و عشق از مهم­ترین و ارجمندترین و در عین حال ژرف­ترین مباحث مطرح شده در عرفان و تصوّف می­باشد، در این بخش به ارائه تعریفی از این واژه و بیان نظریات برخی عرفا در این باب می­پردازیم:

2ـ 3ـ 1 تعریف عشق در عرفان

در فرهنگ اصطلاحات عرفانی ذیل واژه­ی عشق چنین تعریفی آمده است: «شوق مفرط و میل شدید به چیزی. عشق آتشی است که در قلب واقع شود و محبوب را بسوزد. عشق دریای بلا و جنون الهی و قیام قلب است با معشوق بلاواسطه … عشق مهم­ترین رکن طبیعت است و این مقام را تنها انسان کامل که مراتب ترقّی و تکامل را پیموده است؛ درک می­کند» (سجّادی، 1389: 580).

در کنار تعاریف لغوی از این واژه، در حوزه­ی عمومی، تعاریفی نیز در حوزه­های عرفانی و فلسفی از این

 

مفهوم ارائه شده است.

از جمله در لغت­نامه دهخدا، عشق در اصطلاح عرفانی چنین معنا شده­است: «عشق به معبود حقیقی، اساس و بنیاد هستی بر عشق نهاده شده، جنب و جوشی که سراسر وجود را فرا گرفته، به همین مناسبت است. پس کمال واقعی را در عشق باید جستجو کرد، عشق آخرین پایه محبّت است، و فقط محبّت را عشق گویندو عشق آتشی است که در دل آدمی افروخته می­شود و بر اثر افروختگی آن، آنچه جز دوست است سوخته گردد و نیز گفته شده، عشق دریایی است پر درد و رنج و دیگر گویند عشق سوزش و کشته شدن است، امّا بعد از شهادت، با لطف ایزدی عاشق از زندگی جاویدان نصیب گردد، به طریقی که فنا را در پیرامون او راه نباشد.

جمیعت کمالات را گویند که در یک ذات باشد و این جز حـق را نبود. و آن را ذات احدیّت نیز ذکر کرده­اند (دهخدا. «عشق»).

و زمخشری در کشّاف، می­نویسد: «عشق آخرین پایه محبّت است[…] و گویند عشق آتشی است که در دل آدمی افروخته می­شود و بر اثر افروختگی آن، آنچه جز دوست است سوخته گردد […] دیگری گوید عشق سوزش و کشته شدن است […] و هم گفته­اند عشـق جنون الهی است که بنیان خود را ویران سـازد و نیز گفته­اند؛ ثبات و استواری دل با معشوق باشد؛ بلا واسطه. […] و گویند در مقام عشق گاه باشد که عاشق از خود بی­خبرشود، به نحوی که معشوق را در حال حاضر نشناسد و جویای او باشد […]  پس عشق ذاتی­ست صرف و خالص که تحت اسم و رسمی و لغت و وصفی داخل نشود و در آغاز پیدایش عاشق را به وادی فنای محض کشاند» (زمخشری، 1389. ج2: 57).

در بسیاری از کتب عرفانی از واژه حُب در کنار واژه عشق، نام برده شده­است و این دو کلمه مترادف دانسته شده­اند.

در کشف المحجوب در باب واژه محبّت چنین آمده است: «محبّت مأخوذست از «حبه» به کسر حا و آن، تخم­هایی بود که اندر صحرا بر زمین افتد. پس حُب را حُب نام کردند از آنکه اصل حیات، اندر آن است. چنانکه اصل نبات اندر حُب، چنانکه آن تخـم در صحـرا بریزد و اندر خاک پنهان شود و باران­ها بر آن می­آید و آفتاب­ها بر آن می­تابد و سرما و گرما بر آن می­گذرد؛ و آن تخم به تغیّـر ازمنه، متغیّر نمی­گردد. و چون وقت وی فرا برسد، گل برآرد و ثمره دهد. همین حُب اندردلی، چون مسکن گیرد، به حضور و غیب و بلا و محنت و راحت و لذّت و فراق و وصال، متغیّر نگردد» (هجویری، 1376: 393).

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...