عرفا و عشق |
2ـ 3ـ 2 عرفا و عشق
هر چـه گویم عشـق را شــرح و بیـان چون به عشــق آیم خجل باشم از آن
چـــون قلــم اندر نوشتــن می شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شـرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
(مولوی، 1387. ج1: 100)
در نگنجــد عشــق در گفت و شنیـد عشــق دریایی سـت قعـــرش ناپدید
(همان. ج5: 133)
حافظ نیز در وصف تعریف ناپذیری عشق می گوید:
سخـــن عشق نه آن است که آید به زبان ساقیـا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
(حافظ، 1385: 134)
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنود زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و ¬گوش
(همان:240)
جانا حــدیث شـوقت در داستـان نگنجد رمــزی ز راز عشقـت در صـد بیــان نگنجد
(عراقی، 1386:155)
عموماً عرفا پس از اظهار ناتوانی از شرح و تعریف عشق، تنها راه درک این مفهوم را عاشقی دانسته اند:
پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که مپرس از این معانی
آنگـه که چـو مـن شوی ببینی آنگه که بخـواندت، بخـوانی
(مولوی، 1388.ج2: 1076)
ای آنکه شنیدی سخن عشق، ببین عشق کو حالت بشنیــده و کو حالت دیــده
(همان. ج2: 936)
شوقی که چو گل، دل شکفاند عشق است ذهنی که رمـوز عشق داند عشق است
مهــری که تو را ز تو رهـاند عشق است لطفی که تو را به تو رساند عشق است
(عراقی، 1386: 345)
احمد غزالی نیز در سوانح خود به همین سیاق گفته است: «اسرار عشق در حروف عشق مضمر است. عین و شین بود و قاف اشارت به قلب است. چون دل نه عاشق بود، معلّق بود. چون عاشق شود، آشنایی یابد. بدایتش دیده بود و دیدن، عین اشارت بدوست. در ابتدای حروف عشق، پس شراب مالامال شوق، خوردن گیرد؛ شین اشارت بدوست. پس از خود بمیرد و بدو زنده گردد؛ قاف اشارت قیام بدوست و اندر ترکیب این حروف اسرار بسیار است و این قدر در تنبیه کفایت است» (غزالی، 1372: 38ـ39).
2ـ 3ـ 2ـ 1 عشق از دیدگاه عین القضاه همدانی
عشق از مهم ترین و در عین حال ژرف ترین مسایل عرفانی است که بسیاری از عرفا آن را استوارترین رشته ی پیـوند میان خـدا و خلق و مطمئن ترین راهنما برای سیـر و سلـوک به سوی خــدا می دانند. عین القضاه معتقد است استادی و راهنمایی عشق برای سالک راه حق، کافی است: «شاگرد باش، عشق تو را خود بس اوستاد» (همدانی، 1377، ج2: 128).
در تمهیدات عشق را فرض راه خوانده است و می گوید: «به خدا رسیدن فرض است، و لابد هر چه به واسطه آن به خدا رسند فرض باشد به نزدیک طالبان، عشق، بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمد» (همدانی، 1373: 97).
در «مشارق الاذواق» از ریشه شناسی واژگانی کلمه ی «عشق» برای تعریف این واژه استفاده کرده است: «اشتقاق عشق از عشقه است و آن گیاهی است که بر درخت پیچد و درخت را بی بر و خشک و زرد گرداند» (ساکت، 1382: 94).
همان گونه که گفته شد اغلب عرفا بر وصف ناپذیری این مفهوم اتّفاق نظر دارند.عین القضاه نیز شرح بیان عشق را ناممکن و زبان و کلام را از توصیفش عاجز می داند. «حدیث عاشقان هرگز به تمامی گفته نشود. سودای ایشان را نهایت نیست.
جهان عشق فراخ است و تنگ دیده ی تو حدیث عشـق درازست و همّتت کـوتاه»
(همدانی، 1377.ج3: 288)
و در جایی دیگر می نویسد: «از عشق بیان نتوان کرد جز به رمزی و مثالی که از عشق گفته شود، و اگر نه، از عشق چه گویند و چه شاید گفت؟ اگر عشق در زیر عبارت آمدی، فارغان روزگار از صورت و معنی عشق محروم نیستندی. امّا اگر باور نداری از این بیت ها بشنو:
ای عشـق دریغا که بیان از تو محالست حظّ تو ز خود باشد و حظّ از تو محالست
انس تو به ابرو و به آن زلف سیاهست قوت تو ز خدّست و حیات تو ز خالست
(همان: 125)
در تمهیدات می خوانیم: «محرمان عشق خود دانند که عشق چه حالتست، امّا نامردان و مخنّثان را از عشق جز ملالتی و ملامتی نباشد … فارغ از عشق جز افسانه نداند، و او را نام عشـق و دعوی عشـق، خود حـرام باشد» (همدانی، 1373: 111ـ110). همچنین در جای دیگر می نویسد: «جهان عشق، طرفه جهانی-ست، تا نیابی، نبینی» (همان: 58).
جزییات بیشتر
2ـ 3ـ 2ـ 2 عشق از دیدگاه روزبهان بقلی
برای بررسی جایگاه عشق در آثار روزبهان، بهترین و جامع ترین کتاب، عبهرالعاشقین است که به زبان فارسی و منحصراً در موضوع عشق نوشته شده است. روزبهان نیز مانند بسیاری از عرفای پیش از خود بر وصف ناپذیری عشق تأکید دارد. به عقیده او تنها عشق می تواند عشق را تعریف و توصیف کند. «یعنی احتیاج به عشق هم از عشق است» (روزبهان بقلی، 1380: 7).
روزبهان عشق را از جمله صفات حضرت حق بر می شمارد. در دیدگاه او «صفات و ذات حق از هم جدایی ناپذیرند و هیچ کدام بذاته قابل شناختن نیستند. پس عشق هم بذاته قابل شناختن نیست. عشق صفتی از معدن قدس است که از تغییرات حوادث منزّه است زیرا صفت حضرت حق است. پس عشق و عاشق و معشوق
پس از وجود اکوان و حدثان بودند» (همان: 44).
به عقیده ی او عشق منشاء الهی دارد و خاک زمین عشق را از چهار راه ازل و ابد آورده اند و آن را در جایگاه حقیقی آن که دل آدمی است، قرار داده اند (همان: 64ـ63).
او همچنین برای عشق، اصول چهارگانه ای را در نظر گرفته که معادل عناصر چهارگانه طبیعت، یعنی آب، باد، خاک و آتش است که از آنها عنصر عشق انسانی و روحانی مکان می گیرد. چون طبع جان از طبع انسانی جـدا شود، حسن حال از حسن صورت که عالم باد و خاک و آب و آتش است، به تأثیر فطـرت، مقدّس می شود و به معدن اصلی باز می گردد (همان: 38).
«روزبهان در مشرب الارواح اصل عشـق را به سه مرتبه، یعنی عشـق انسانی، روحـانی و ربّانی منحصر می کند. اوّل عشق انسانی است که خود نردبانی برای عشق روحانی می باشد و این نیز خود نردبانی برای عشق ربّانی است. او همچنین از بدایت تا نهایت عشق را به دوازده مقام تقسیم کرده است که عبارتند از: عبودیت، ولایت، مراقبت، خوف، رجا، وجد، یقین، قربت، مکاشفه، مجاهده، محبّت و شوق مرتبه اعلی بعد از این ها عشق کلّی است که مقصد نهایی روح است» (اسفندیار و سلیمانی کوشالی، 1389: 38).
2ـ 3ـ 2ـ 3 عشق از دیدگاه امام احمد غزّالی
در مذهب غزّالی، عشق به یک معنا همان حقیقت مطلق و ورای حد و رسم است و اینکه گاهی آن را محبّت مفرط خوانده اند، برای آن است که شرحی لفظی از عشق بدست دهند. غزّالی معتقد است حقیقت عشق را منحصراً از طریق ذوق و کشف می توان دریافت و حروف و کلمات از بیان معانی یا حقایق مربوط به عشق، قاصرند.
در سوانح می خوانیم: «این حروف مشتمل است بر فصولی چند که به معانی عشق تعلّق دارد، اگرچه حدیث عشق در حرف نیاید و در کلمه نگنجد، زیرا که آن معانی ابکار است که دست حیطه حروف به دامن حذر آن ابکار نرسد» (غزالی،1372: 113).
غزّالی عقیده دارد بر معنا و حقیقت عشق پرده لفظ کشیده اند و تا کسی به حال عشق نرسد، درک حقیقت آن برایش میسّر نخواهد بود؛ که گفته اند: «مَن لَم یَذَق، لَم یَدرک»
2ـ 3ـ 3 انواع عشق در عرفان
از آنجا که عشق یکی از پایه های اساسی بنیاد نظری عرفان و تصوّف محسوب می شود، بسیار مورد توجّـه بزرگان این عــرصه قرار گرفته است. در بررسی آثار عــرفا به تقسیــم بندی هایی در باب عشـق
برمی خوریم که نشانگر اهمیّت این موضوع و همچنین احاطه ی عرفا بر ابعاد گوناگون عشق و انواع و درجات آن است. دریک نگاه کلّی همه ی این بزرگان بر دو نوع عشق حقیقی و غیرحقیقی اشاره کرده اند. جامی در اشعه اللمعات ضمن تأکید بر موضوع فوق گرایش همه ی عشّاق را به سوی معشوق حقیقی می داند:
میــل خلــق جمله عــالم تا ابــد گر شناسندت و گر نی سوی توست
جز تو را چون دوست نتوان داشتن دوســتی دیگــران بر بــوی توست
(جامی، 1383: 112)
مقصود از عشق حقیقی، عشق به معشوق ازلی یعنی خداوند است که عشق تعالی یافته است و دست یافتن به آن موجب تعالی روح و در نهایت سعادت فرد می شود. و عشق غیرحقیقی که عشق مجازی نامیده شده؛ عشق به موجودات است که شامل عشق به مظاهر طبیعت، عشق به زیبایی ها و به ویژه عشق به انسان ها است. در نزد عرفا، مشهور است که « المَجاز قَنطَرهُ الحَقیقَه » به همین جهت است که همه ی عشق های حقیقی و مجازی، تجلّی و مظهری از حبّ الهی شمرده می شود. روزبهان بقلی در عبهر العاشقین پس از ذکر مراحل عشق زمینی، و بیان درد و رنج حاصل از آن می نویسد: «این است نردبان عشق ذوالجلالی هر که داند، دادند و هر که داند، داند» (روزبهان بقلی، 1380: 88).
در دفتر اوّل مثنوی، و در حکایت شاه و کنیزک، «المَجاز قَنطَرهُ الحَقیقَه» تشریح شده است. مولانا عشق مجازی را وسیله ای برای رسیدن به عشق معشوق ازلی دانسته است:
گفت معشـوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان
(مولوی، 1387. ج1: 98)
ای بسا کس را که صورت راه زد قصد صورت کرد و بر الله زد
(همان. ج 2: 57)
همان گونه که گفته شد عرفا عشق مجازی را پلی به معشوق حقیقی ارزیابی می کنند و توقّف در عشق مجازی را روا نمی دانند. بلکه بر این عقیده اند؛ عارف باید از معشوق های مجازی دست برداشته و با عبور از این مرحله به سمت عشق حقیقی، عشق به ذات حضرت حق گام بردارد. مولانا این مضمون را بدین گونه بیان می دارد:
عشـق آن زنده گـزین کو باقی است وز شــراب جـان فـزایت ســاقی است
هر چه جز عشق خدای احسن است گر شکر خواریست آن جان کندن است
(همان. ج 1: 105)
و ماندن در این عشق را از آن جهت که با تمایلات جسمانی آمیخته است و همچنین به جهت فناپذیری آن، جایز نمی داند و به خواننده توصیه می کند از این مرحله عبور کند و عشق معشوق حقیقی را در دل جای دهد:
هیـن رهــا کن عشــق های صورتی نیست بر صـورت، نه بـر روی ستی
آنچه معشوق است صورت نیست آن خواه عشق این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشــق گشته ای چون بـرون شد چـرایش هشتــه ای
(همان. ج5: 84 )
صـورت ظاهـر فنا گـردد بدان عــالم معنـی بمـاند جـــاودان
چند بازی عشـق با نقش سبـو بگذر از نقش سبـو، رو آب جو
صـورتش دیدی ز معنی غافلی از صدف درّی گـزین گر عاقلی
این صدف های قوالب در جهان گر چه جمله زنده اند از بهر جان
لیک اندر هر صدف نبود گهــر چشـم بگشـا در دل هر یک نگر
(همان. ج2: 51)
عبدالرحمان جامی در اَشعه اللَمَعات چنین سروده است:
آنان که به عشق این و آن ساخته اند غافـل ز تو عشـق با بتان باخته اند
حقّــا که ندیده انــد در روی بتــان جز روی تو را اگر چه نشناخته اند
فرم در حال بارگذاری ...
[یکشنبه 1399-01-31] [ 09:33:00 ق.ظ ]
|