ب ـ عشق به مفاهیم انسانی
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلّاقی¬ ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که درین معرکه انداخته اند.
نبض می خواندمان با هم و می ریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون
(یوشیج: 758)
سروده ی فوق بیانگر روحیه ی اجتماعی نیما است تا آنجا که او خودش را با مردم یکی می داند.
نیما مملو از درد مشترک انسان ها ، برای رهایی همانندان فریاد برمی آورد:
فریاد می زنم
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یکدست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!
(یوشیج: 753)
عشق نیما به حقیقت و دغدغه ی خاطری که برای رهایی مردم سرزمینش از فلاکت و تیره روزی داشت، او را به ادای وظیفه ی شاعرانه¬ در برابر مردم ترغیب می کرد:
عشق با من گفت: از جا خیز، هان!
خلق را از دردِ بدبختی رهان!
خواستم تا ره نمایم خلق را،
تا ز ناکامی رهانم خلق را،
می نمودم راهشان، رفتارشان،
منع می کردم من از پیکارشان
(یوشیج: 27).

جزییات بیشتر

https://fekreshad.ir/%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%B4%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%87/

 

3-1-4 معشوق در شعر نیما
در عاشقانه های نیما، گاه انکار عاشق و اصرار معشوق دیده می شود. در شعر «پی دار و چوپان»، «الیکا»، چوپان رعنا و جوان، در پی شوکای تیر خورده، زنی را می یابد که به تیـر او زخمی شده است. زن مجروح با دیدن «الیکا» به او دل باخته، خودش را زخمی¬ تیر عشق می نامد و از «الیکا» می خواهد:
«دست خود با من ده!
گر به زخم تو فتادم از پا
آیم از زخم دگر نیز به جا
مومیای من بی تاب شده در کف توست!
داشت خواهد ز شدن و آمدن این شب و روز
آشیان من و تو بر سر یک جای قرار
گفته اند این به من آن فال زنان
طالع ما ز نخست
داشت با هم پیوند
من ترا بوده ام آن گونه که تو
بوده ای نیز مرا
همچو دو کفه ی نارنج
بریده به نهانش دستی
وین دمش داده همان دست نهان پیوستی.
در تو من با دل دارم پیوند
آشناییم از این ره به زبان دل هم.
تو زبان دل من می دانی
وز زبانم دل من می خوانی …
(یوشیج: 580)
و زمانی که با سکوت چوپان جوان مواجه می شود، سعی در برانگیختن عشق دروجود عاشق دارد:
گر به لب رانیم از گوش چو حرف
با خیال تو بیامیخته ام.
ور ز چشم افکنیم همچو سرشک
بر سر دامنت آویخته ام.
من مدد کار تو خواهم بودن
در هر آن کار که هست.
در گله بانی خود نیز مرا خواهی داشت
و نخواهم بگذاشت
برّه ای جان سپرد
گرگ یا در گله ات غافلگیر
گوسفندی بخورد.
با تو می گویم باز آن سخنم:
مومیای من بی تاب شده در کف توست»
(یوشیج: 584).
تردید و سکوت چوپان جوان، شوکای زخمی را به تکاپوی بیشتر برای بدست آوردن دل «الیکا» وا می دارد:
با تو می گویم باز آن سخنم
مومیای من بی تاب شده در کف توست …
(همان: 584)
زند صدایش به دل نقطه ی ابهام انگیز
دور می زد به ره جنگل گویی از دور:
شانه زین بار نداری خالی»
(همان: 585)
عشوه گری و پی گیری معشوق بالاخره به بار می نشیند و «الیکا» به عشق معشوقه پاسخ مثبت می دهد:
هدف تیر من آید در گل
هدف تیر تو امّا در دل
ای قشنگ من! افسرده مباش!
چون تویی کشته ی من، کشته تو نیز منم.
(همان: 585)
در شعر نیما، با معشوق زن مواجه ایم. معشوق در شعر این شاعر، عشوه گر و طنّاز است. و با عشوه گری شاعر را به دام عشق می کشد. در حقیقت یکی از ویژگی های معشوق در سروده های نیما، تلاش فریبکارانه او برای جذب بیشتر عاشق است. معشوق خواهنده است.
در شعر «در فروبند» نیز، ظاهراً وعده های معشوق است که شاعر را عاشق کرده است:
هوسی آمد و خشتی بنهاد
طعنه ای لیک به بی سامانی،
دیدمش، راه از او جستم و گفت:
بعد از اینت شب و این ویرانی.
گفتم: آن وعده که با لعل لبت؟
گفت: تصویر سرابی بود آن …
(یوشیج: 647)
در شعر «عود» شاعر به توصیف معشوق می پردازد که دیرگاهیست با او دلبسته است: در یکی از بندهای این سروده، به این اشاره میشود که آتش عشق نخست در معشوق گرفته، سپس شاعر را مبتلا کرده است:
با سر انگشتم، لغزیده ز دل،
عود در خانه بیفروخت مرا
آن که از آتش خود سوخت نخست
آخر از آتش خود سوخت مرا.
(یوشیج: 651)
در این شعر صحبت پذیرا شدن عشق نیست. صحبت انتظارات و تصویر سازی

دانلود پایان نامه

 

هجران است.
«شباهنگام» سروده ی عاشقانه ی دیگری ست که نیما در آن با زبان استعاره می گوید. شاعر (سرو کوهی) پذیرنده ی عشق معشوق (نیلوفر) شده است:
شباهنگام در آندم که بر جا دّره ها، چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛
ترا من چشم در راهم.
(یوشیج: 786)

4ـ 2 احمد شاملو
4ـ 2ـ 1ـ شرح زندگی و آثار شاملو
احمد شاملو فرزند حیدر، در بیست و یکم آذر سال 1304 در شهر تهران متولّد شد. دوران کودکی و تحصیلات مقدّماتی خود را به واسطه ی شغل پدر که افسر ارتش بود، در شهرهای مختلفی چون رشت، سمیرم، اصفهان، زاهدان و مشهد گذراند. در دوره ی دبیرستان، به شوق یادگیری زبان آلمانی، از سال سوّم دبیرستان به سال اوّل دبیرستان صنعتی رفت. او توانست با تلاش فراوان در ادبیات فارسی و زبان فرانسه موفّقیّت های چشمگیری کسب کند. از همان ابتدای جوانی در فعّالیّت های سیاسی مناطق شمال کشور شرکت کرد و به واسطه ی همین فعّالیّت ها بود که چندین بار دستگیر و زندانی شد. تأثیر این اعتقادات سیاسی، استعداد شعر و شاعری او را نیز تحت الشعاع قرار داد و از او شاعری سیاسی و اجتماعی ساخت.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...