عشق افلاطونی مورد تأمّل و بررسی فلاسفه دیگر نیز قرار گرفته است، از جمله فلوطین. نظرات فلوطین نزدیکی بسیاری با عقیدهی افلاطون در باب عشق دارد. او بر این عقیده است که زیبایی سرمنشاء و علّت عشق، چه از نوع جسمانی و چه از نوع غیرجسمانی آن میباشد. او عشق محسوس یا جسمانی را عشقی ناتمام نامیده و آن را پرتوی از زیبایی حقیقی میداند. فلوطین میگوید: «کسی که منشاء عشق را اشتیاقی برای رسیدن به خود زیبایی، و یادآوری خود زیبایی، و پی بردن ناآگاهانه به خویشی خود با زیبایی میداند ـ اشتیاقی که از پیش در روح آدمیوجود دارد ـ به عقیدهی من علّت راستین عشق را یافته است» (فلوطین، 1366: 362).
به عقیدهی او، اهل ذوق از دیدن زیبایی محسوس هیجان زده میشوند و اهل معنی از زیبایی معقول که همان فضایل و کمالات هستند، به وجد میآیند. «عشق تام یا حکمت آن است که به ماورای زیبایی و صورت نظر داد. یعنی باصل و منشاء آن که منشاء خیر و نیکویی است و مصوّر کلّ همهی موجودات و فوق آنها و مولّد آنهاست» (فروغی، 1361: 92).
محمّـد علی فروغی در شرح اندیشههای فلوطین مینویسد: «زیبایی نفوس و عقول، مطلوب و معشوق نمیشود؛ مگر آنکه به نور خیر، منوّر و به حرارتش افروخته شده باشد … نفس انسـان از زیبـایی و صـور محسوس و معقـول نظاره و مشـاهده میخواهد. امّا هنوز آرام نمیگیرد و بیقرار است و آنچه مطلوب حقیقی اوست خیر یا وحدت است و به مشاهده آن قانع نیست. چشم سر را باید بست و دیدهی دل را باید گشود. آنگاه دیده میشود که آنچه میجوییم از ما دور نیست بلکه در خود ماست و این وصال یا وصول به حق حالتی است که برای انسان دست میدهد و آن بیخودی است. در آن حالت شخص از هر چیز حتّی از خود بیگانه است. بیخبری از جسم و جان و فارغ از زمان و مکان. از فکر مستغنی، از عقل وارسته، مست عشـق است و میان خود و معشـوق یعنی نفس و خیـر مطلق واسطه نمیبیند و فرق نمیگذارد. و این عالمی است که در عشق مجازی دنیوی عاشق و معشوق به توهّم در پی هم میروند و به وصل یکدیگر راه میجویند و لیکن این عالم مخصوص مقام ربوبیّت است. و نفس انسان مادام که تعلّق به بدن دارد، تاب بقای در آن حالت نمیآورد و آن را فنا و عدم میپندارد. الحاصل آن عالم دمی است و دیردیر دست میدهد. و فلوطین مدّعی بود که در مدّت عمر، چهار مرتبه آن حالت را دیده و این لذّت را چشیده …» (همان: 93-92).
فلوطین بر هر دو معنای عشق تأکید میکند امّا عشق شهوانی را به نوعی پست میشمارد. او معتقد است: «… جهان دوگانهی آرزو، سبـب دو معنـایی عشـق میگردد. زیبـایی و تمایل به ادامه حیات در زمان، با خرد همراه است، هنوز نیک است. این عشق نخستین بار آنجا که بیتوجه به زیبایی، تنها در پـی تسکین شهوت است، بد است» (فلوطین،45:1366-44).
جزییات بیشتر
https://fekreshad.ir/%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%B4%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D9%87/
2-5-3عشق از دیدگاه ابن سینا
ابن سینا، نخستین فیلسوف ایرانی که رسالهای مستقل در باب عشق نوشته است، در «رساله العشق» عنوان میکند که درهمه موجودات یک شوق طبیعی و عشق غریزی وجود دارد: «ان بکلّ واحد من الموجودات المدبره شوقاً طبیعیاً و عشقاً غریزیاً و یلزم ضرورهً ان یکون العشق فی هذه الاشیاء سبباً للوجودلها…» (ابن سینا، 1360: 92ـ91).
ابن سینا در تعریف عشق میگوید: «هر یک از ممکنات، به واسطهی جنبهی وجودی که در اوست، همیشه سابق بر کمالات و مشتاق به خیرات میباشند و بر حسب فطـرت و ذات، از شرور و نقصان که لازمهی جنبهی ماهیت و هیولاست، متنفّر و گریزانند. همین اشتیاق ذاتی و فطری و جبلّی که سبب وجود آنهاست، ما آن را عشق مینامیم» (همان: 102ـ101).
از نظر ابن سینا هر آنچه هستی دارد، عشق نیز دارد. به عبارت دیگر عشق در وجود همه موجودات جهان آفرینش سریان دارد: «کلیهی موجودات، نظر به جنبهی وجودی همیشه شائق به سوی کمالات و مشتاق بطرف خیرات میباشند، … حکمت بالغه الهی چنان اقتضا نمود که این عشق غریزی و شوق فطری در نهاد تمام موجودات عالم امکان بودیعه نهاده شود تا بتوانند خود را از نقصان به کمال برسانند و از شرور بپرهیزند و بجانب خیرات بگرایند» (همان: 102).
ابن سینا معتقد است هر موجودی که در سلسله مراتب هستی در مرتبهی بالاتری قرار دارد، خیراتش بیشتر و کمالاتش عالیتر است. و همین بالاتر بودن عامل جذابیت و معشوق قلمداد شدن اوست. و در نهایت آنکه خیر مطلق و هستی بخش تمام موجودات است در حقیقت معشوق آنها نیز میباشد. «آن موجود عالی که مدبّر کل است، معشوق تمام موجودات هم میباشد، زیرا که بر حسب ذات خیر مطلق و وجود صرف است. آنچه را نفوس بر حسب جبلت طالب و شائقاند همان خیر است. پس خیر است که عاشق خیر است، چه اگر خیریت فی حد ذاته معشوق نبود محل توجه همم عالیه واقع نمیگردید، پس هر مقدار خیریت زیاد شود استحقاق معشوقیتش بیشتر میگردد، و آن موجود منزّه از نقاﺋص و مبرّای از عیوب همان طوریکه در نهایت خیر است، باید در نهایت معشوقیت و عاشقیت هم باشد. اینجاست که عشق و عاشق یکی است و دوئیتی در میانه نیست، و چون آن وجود مقدّس همیشه اوقات مدرک ذات خود و متوجّه به کمال ذاتی خود است. باید عشق او بالاترین و کاملترین عشقها باشد» (همان:10).
در نهایت ابن سینا «ضمن اشاره به اینکه صفات الهی عین ذات اوست و بین صفات هم تمایزی وجود ندارد. چنین نتیجه میگیرد که عشق صریح ذات و وجود است. بنابراین موجودات وجودشان یا به سبب عشقیست که در آنها وجود دارد و یا اینکه وجود آنها همان عشق است، یعنی بین وجود و عشق دوگانگی نیست» (منافی اناری، 1377: 42).
دربارهی اندیشههای ابن سینا در باب عشق، شروح مختلفی نوشته شده است. از جمله اقبال لاهوری در شرح نظرات ابن سینا مینویسد: «ابن سینا، عشق را جستجوی زیبایی دانست و از این پایگاه هستی را، سه بهره دید: 1ـ آنچه در غایت کمال است. 2ـ آنچه در غایت نقص است. 3ـ آنچه میانجی این دو غایت است… آرمان جویی، همانا حرکت عشق است به سوی جمال و جمال از نظر ابن سینا همان کمال است. پس در این تکامل مرئی همه نمودها، نیروی عشق در کار است و همه تلاشها و جنبشها و پیشرفتها از آن است. موجودات، چنان سرشته شدهاند که از عدم، بیزاری میجویند و خوش دارند که فردیّت خود را به صورتهای متفاوت نمایش دهند. مادّهی نامتعیّن که ذاتاً مرده و بیشعور است. در پرتـو نیروی نهانی عشـق، صورتهای گوناگونی به خود میگیرد و همـواره بر مدارج بالاتر زیبایی فـرا میشود» (اقبال لاهوری، 1354: 40).
2-5-4عشق از دیدگاه خواجه نصیرالدّین طوسی
خواجه نصیرالدّین در «اوصاف الاشراف»عشق را این گونه تعریف میکند: «محبّت میل نفس است بدانچه در شعور بدان لذّتی یا کمالی مقارن باشد و چون لذّت ادراک ملایم است؛ یعنی نیل کمال، پس محبّت از لذّت یا تخیّل لذّت خالی نباشد و محبّت قابل شدّت و ضعف است. اوّل مراتب او ارادت است، چه ارادت بیمحبّت نباشد و بعد از آن، چه مقارن شوق باشد و با وصول تمام که ارادت و شوق، منتفی شود، محبّت غالبتر شود و مادام که از مغایرت طالب و مطلوب اثری باقی باشد، محبّت ثابت بود و عشق، محبّت مفرط است» (سجّادی، 1389: 702).
خواجه نصیر رجاء و خشیت و شوق و انس و انبساط و توکّل و رضا و تسلیم را از لوازم این محبّت مینامد و به نقل از اهل ذوق میگوید: «چه محبّت با تصور رحمت محبوب، اقتضای رجا کند و با تصوّر هیبت، اقتضای خشیت، و با تصوّر عدم وصول به او اقتضای شوق، و به استقرار وصول، اقتضای اُنس و به افراط انس اقتضای انبساط، و با شفعت به عنایت اقتضای توکّل، و با استحسان و اثر که از محبوب صادر شود. اقتضای رضاء و با تصوّر قصور و عجز خود و کمال او و احاطت قدرت اقتضای تسلیم» (همان: 703).
2-5-5 عشق ازدیدگاه سهروردی
سهروردی در«فی الحقیقه العشق» از چگونگی خلقت عشق و همراهیاش با دو برادر دیگر، حُسن و حُزن سخن گفته است. نخستین چیزی که آفریده شده گوهر تابناک عقل میباشد و مقصود از عقل، همان عقل اوّل است. «او پدر برادران سه گانه است، چون هر چه پدید میآید با این قلم نوشته میشود که اوّل ما خلق الله. این عقل حقیقت انسانی است، روح اعظم است و خلیفه خداوند بر زمین است، این مرتبهی عقل است» (ریخته گران، 1389: 58).
سهروردی بر این عقیده است که خداوند به عقل اوّل سه صفت اعطا کرده است: «یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود» (سهروردی، 1377: 57). و میگوید از هر یک از این صفات به ترتیب حُسن، عشق و حُزن پدید آمده است.
سهروردی در تعریف عشق از ریشهشناسی واژگانی این واژه بهره برده است: «عشـق را از عشقــه گرفتهاند و عشقه آن گیاه است که در باغ پدید آید. در بن درخت، اوّل بیخ در زمین سخت کند. پس سر بر آرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند. و هر غذا که به واسطهی آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد، تا آنگاه که درخت خشک شود …» (همان: 66ـ65).
شیخ اشراق بر آن است که برای شناخت و رسیدن به عالم عشق باید به معرفت دست یافت و محبّت را به غایت رساند؛ «اوّل پایهی معرفت است و دوّم پایه محبّت و سِیُّم پایهی عشق. و به عالم عشق ـ که بالای همه است ـ نتوان رسیدن، تا از معرفت و محبّت دو پایهی نردبان نسازد» (همان: 65). و میگوید: «محبّت چون به غایت رسد، آن را عشق خوانند، و عشق خاصتر از محبّت است، زیرا که همه عشقی محبّت باشد. امّا همه محبّتی عشق نباشد. و محبّت خاصتر از معرفت است. زیرا که همه محبّتی معرفت باشد امّا همه معرفتی محبّت نباشد…» (سهروردی، 1377: 65).
2-5-6 عشق ازدیدگاه شیخ بهایی
دردیدگاه شیخ بهایی «عشق عبارتست از جذب شدن قلب، با مغناطیس زیبایی و از حقیقت این جذب و کشش، انتظار کامل نباید داشت. و تنها با عباراتی از آن تعبیر میشود که همین تعبیرها بر خفا و غموض موضوع میافزاید، عیناً زیبایی که به آسانی درک میشود امّا به تعبیر در نمیآید». (یثربی، 1377: 16).
در یک نگاه کلّی میتوان گفت عموم فلاسفه عشق را محبّتی مفرط میدانند که از حُسن و زیبایی نشأت گرفته است و همگی به نوعی در کمال بخشی عشق به روح انسان اشتراک عقیده دارند و آن را نیرویی میدانند که به ارتقاء روح انسان کمک میکند.
2-6 عشق و روانشناسی
«عشق یکی از عواطف است که مرکّب از تمایلات جسمانی، حسّ جمال، حسّ اجتماعی، تعجّب، عزّت نفس و غیره است. علاقهی بسیار شدید و غالباً نامعقولی است که گاهی هیجانات کدورت انگیز را باعث میشـود و آن یکی از مظاهـر مختلف تمایل اجتماعی است که غالباً جزو شهـوات به شمار میآید(معین. «عشق»).
در لغت نامه دهخدا به نقل از ذخیره خوارزمشاهی میخوانیم: «بیماری است که مردم آن را به خویشتن کشد و چون محکم شد، بیماری باشد یا وسواس مانند مالیخولیا و خود کشیدن آن به خویشتن، چنان باشد که مردم اندیشه همه اندر خوبی و پسندیدگی صورتی بندد و امید وصل او اندر دل خویشتن محکم کند و قوّت شهوانی او را بر آن مدد میدهد تا محکم گردد» (دهخدا.«عشق»).
همان طور که در تعریف دهخدا بیان شد در نگاه روان کاوانه سنّتی، عشق نوعی بیماری تلقّی میگردد. ابن سینا در «قانون» با این نگاه، عشق را بدین گونه تشریح میکند: «عشق مرضی است سوداوی، شبیه به مالیخولیا که انسان، آن را به علّت مسلّط کردن فکر خود به بعضی از صور به نفس خویش، جلب کند و شهوت نفسانی نیز، به آن مدد رساند» (ستّاری، 1389: 306).
2-6-1عشق از دیدگاه اریک فروم[1]
اریک فـروم(1900-1980)روانشناس برجستهی آلمـانی، با در نظر گرفتن زمینهها اجتمـاعی این مفهوم، هنـر عشـق ورزیدن را یگانه پاسخ به مسـأله هستی انسان میداند و میگوید: «و هـر جامعهای که از تکامـل عشـق جلوگیری کند، به ناچار، و در نتیجه تضادّش با نیاز ضروری طبیعت بشری، محکوم به فناست. در حقیقت، گفتگوی از عشق، موعظه نیست، به این دلیل ساده که بحثی دربارهی احتیاج غایی و واقعی بشر است» (فروم، 1389: 65).